عشق بزرگترین نبردی است که هر انسانی با آن روبرو میشود و فرهاد، آن جوان عاشق پیشه، چونان قافلهای سرگردان و یوسفی بیخریدار، به میدان رفت تا با شجاعت و دلیری خود، شوقی تازه بیافریند و داستان لیل و لیلا را دوباره زنده کند،
فرهاد به میدان جنگ رفت در حالی که در دل، تنها یک آرزو داشت: دیدن دوباره یار و وصال لیلا.
او در میانه نبرد با آنکه زخم شدیدی بر تنش نشسته بود همچنان نام لیلا را بر لب تکرار میکرد، چرا که میدانست در هر قطره خونش نشانهای از عشق و وفاداری است که او را به حقیقت میرساند،
حقیقتی که در آن، خون بر شمشیر و وصل بر فراق پیروز است.