تقدیرم تقدیم عمری است که شروعش از تماشای او بود
کعبه ام قامت آن ماه که چارگوشه اش را چادری سیاه گرفته
و گردش مرا میخواهد، اللهم لبیک ولیکن من نیامده ام که
سنگ ببینم وز سنگ بگویم، پیامبر پناهنده به عمق دریا
به ساحل آمده که آمدنت، ماندنت، داشتنت را
از خدا بخواهد، از خدا بگیرد...

پ ن: بگذار که قصه این عشق را جاده ها روایت کنند